درست این موقع ها هفته قبل حال بابا بد بود همه دورش نشسته بودیم. کی فکرشو میکرد که فردا قرار از پیشمون بره. این موقع ها نفس میکشید با درد آخرای شب درست ساعت 1 بود که به کما رفت. زنگ زدیم به خاهر بزگم که زودتر بیاد.
خدا خدا میکردم که تا صبح دووم بیاره 100 صلوات نذر کردم. تا 3 همه پیشش بودم بعد فکر کردن تا صبح خوب میشه خوابیدن اما من تنها پیشش نشستم باهاش حرف زدم انگار عذراییل پیشش بود با اونم حرف زدم گفتم که بابامو به تو میسپارم جونشو آروم بگیر عذابش نده.چشای بابا باز دستاش تو دستای من منو میدید اما حرفی نمیزد.
چشماش باز بود تا دختر بزرگشو ببینه بعد بره تا 6 پای تختش نشستم بعد که خواهر رسید همه بلند شدم گفتم شاهد جون دادن بابام نباشم رفتم رو تختم دراز کشیدم. بابا تو کما بودو کسی خبر نداشت داشت چشام گرم خواب میشد که اومدن صدام کردن پاشو بابا داره تموم میکنه. رسیدم بالا سرش نفسای آخرش بود دو تا نفس کشید و واسه همیشه به خواب رفت بدون درد برای همیشه خوابید.
دلم واسه تمام لحظه های با اون بودن تنگ شده.چه زود رفت میدونست تنهاییم.
خب رفتن دست اون نبود قسمت و خواست خدا بود.بعد بابا دیگه به عرفان کمتر فکر میکنم.
درست تو لحظه های بد تنهام گذاشت. انتظار چنین کاریو ازش نداشتم. واقعا شرایط روحی بدی دارم. هیچ کس نیست باهاش حرف بزنم. خدا کنه اون روز،روز منم برسه.
امروز تو یه مجله خوندم که خدا اگه همهرو از تو میگیره میخواد تو و خودش تنها باشین. حالا من تنهام با خدا.
تا حالاش که کمکم کرده خدارو شکر.
حالا دیگه تورو داشتن یه خیاله
دل اسیر آرزوهای محاله
غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره
حالا راه تو دوره دل من چه صبوره
کاشکی بودی و میدیدی
زندگیم چه سوت و کوره
آسمون از غم دوریت
حالا شب و روز میباره
دیگه تو ذهن خیابون منو تنها جا میذاره
خاطره مثل یه پیچک
میپیچه رو تن خستم
دیگه حرفی که ندارم دل به خلوت تو بستم
روزی که بابا مرد هوا ابری و بود یه ریز بارید اما روزای بعد خیلی خوب شد آفتاب آفتاب.
|