از مهر تا امروز دو ماه شد که سری به وبلاگام نزدم.
هنوز دانشگام. چند روز پیش با فاطمه رفتم تهران پیش مریم با هم رفتیم جمکران یه 5 روزی بودم.
نمیخوام حرفای تکراری بنویسم. ذهنم خسته است از همه چی. دارم به این نتیجه میرسم زندگی چقدر پوچه .
هیچ انگیزه ای برای پیمودن نداری. چند روز دیگه سالگرد بابامه هنوز باور ندارم که دیگه نیست.
به این باور رسیدم که توی این دنیا اگه خواستی به کسی تکیه کنی همه پشتتو خالی میکنن.جا میزنن.همه به قول معروف حرف خوب میزنن اما مرد عمل نیستن.
تا بفهمن افتادی بیشتر میندازنت هر کس به فکر خودشه.چه دنیایی داریم ما.از دنیای حیواناتم بدتر شده .
اشرف مخلوقات شده چی..........؟؟؟ همه ذهناو فکرا خسته است.
|