گاهی خدا آنقدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی
خدای من
خدای من
نمیدونم از کی به اینجا سر نزدم و مطلبی نذاشتم. از همه دوستایی که برام پیغام گذاشتن ممنونم.
نمیدونم بازم مثل همیشه از چی باید بنویسم حرف زیاده اما نمیشه نوشت.این روزا درگیر کارای پایان نامه و پروژه های مختلفیم که اصلا وقت هیچ کاریو نداریم.
دنبال زندگیم رفتم گفتم دیگه به کسی فکر نکنم. اون که رفت دیگه رفت خودش خواست بره. چقدر زندگی همه ما شبیه همه.
2،3 هفته پیش با بچه ها رفتیم کوه نوردی جایی خیلی قشنگی بود یه امام زاده روی قله کوه خیلی با حال بود کلی به خودمون خوش گذروندیم.
دوست دارم از تمام واقعیتای زندگیم به دور باشم قبولشون کنم اما بهشون فکر نکنم.چند وقته یکی تو زندگیم وارد شده هنوز به طور جدی روش فکر نکردم اما ظاهرا پسر خوبیه. نمیدونم قصدش ازدواجه اما من نمیتونم .
انگار دارم باز راهو اشتباه میرم. نمیخام دوباره من وابسته بشم وقتی همه چیو بهش گفتم اون نخاد بمونه و بذاره بره هنوز جدی نشده باید بگم.
چند روز پیش رویا دوستم تو فیس بو عکس دخترای سرطانیو نشونم داد که مو نداشتن دوست پسراشون اینقدر با حال بوسشون کرده بود یکی واسش عروسی گرفت دختره فرداش مرد حالا ما ایرانیا خودمونو الهه همه چی میدونیم اما تا به چنین موردی بر میخوریم ازش فرار میکنیم.
روزایی که به من گذشت اونایی درک میکنن که مثل منن نه اونا و شمایی که فقط به ظاهر حرف میزنین.
خدایا میدانم که میشنوی صدایم را آنگاه که گفتم اجابت کردی اگر صلاح نیست خودت بهمش بزن.
|